کارشناس فناوری اطلاعات

کارشناس فناوری اطلاعات: 


جایگاه ایران از لحاظ زیرساختهای تجارت الکترونیک در منطقه مطلوب است
با توجه به تلاش های صورت گرفته زیرساخت های تجارت الکترونیک در کشور در سطح خوبی قرار داشته و جایگاه آن در منطقه مطلوب است.
علیرضا کاظمی کارشناس فناوری اطلاعات در گفت و گو با خبرنگار سیتنا، اظهارداشت: در بسیاری از کشورهای جهان، کلیه اطلاعات به صورت الکترونیکی قابل دسترسی است و در کشور ما نیز اقدامات خوبی برای پیشبرد کارها به این سمت در حال انجام است.
وی افزود: البته اطلاعات مربوط به امنیت ملی شامل این مقوله نبوده و نباید در دسترس همگان باشد.
کاظمی خاطرنشان کرد: انجام فرهنگ سازی و چگونگی استفاده آزاد از اطلاعات امری ضروری در جریان ایجاد دولت الکترونیک محسوب می شود.
وی گفت: در حال حاضر زیرساخت ارتباطی قدرتمندی در کشور از لحاظ شبکه فیبرنوری برای توسعه تجارت الکترونیک فراهم بوده و از این جهت ایران در منطقه از جایگاه خوبی برخوردار است . 

در ایران 
 استفاده عمومی از اینترنت بیشتر در دانشگاه ها و به منظور انجام امور تحقیقاتی است و مراکز ایجاد شده در شهرها نیز در سطح محدودی فعالیت می نمایند و کاربران بیشتر به منظور الکترونیکی وتلفن از راه دور ، از اینترنت استفاده می کنند .
 بعلاوه بسیاری از قوانین وبسترهای لازم برای تجارت الکترونیک در کشور هنوز فراهم نگاشته است . بنایراین نیم توان انتظار داشت که تجارت الکترونیک به سرعت در جامعه گسترش یابد . رتبه بندی EUI برای سال 2000 در زمینه تجارت الکترونیک در 60 کشور دنیا مؤید همین ادعاست .  
 
محقق» تاریخ تولد ۱۹/۱/۱۳۷۳ مدرسه کوثر  جنسیت:زن سن ۱۵ نام : ملیحه  

 

عاشقانه!

         سلام به خواننده ی عزیز. 
 
         به وب ما خوش اومدی. لطفانظربده

ختی را دیروز به حراج گذاشتند ولی حیف که من زاده ی امروزم خدایا جهنمت فرداست پس چرا امروز میسوزم

تنهایی من عاشق دل شکسته...

 

            می خواهم جائی بروم که به اندازه تمام تنهائیهام برایم گیتار بزنی تا  

 

            فراموش کنم که روزی دردی داشتم و غم  

 

            بزرگی بر دوشم بود که اسمش تنهایی است...


         قسمت..!

قشنگی قسمت ماست که ما بهم نمیرسیم

       ما که به هم نمی رسیم , بسه دیگه بذار برم.. کی گفته بود به    

 

       جرم عشق یه عمری پرپرت کنم؟... حیف تو  

 

       نیست, کنج قفس چادر غم سرت کنم؟... من نه قلندر شبم,نه قهرمان  

 

       قصه ها... نه برده ی حلقه به گوش , نه  

 

       ناجی فرشته ها... تو این دو روز زندگی , شبیه من فراوونه... یه لحظه چشمات 

 

       و ببند گذشتن از من آسونه... من  

        

       عاشقم همین و بس , غصه نداره بی کسی...

 

       قشنگی قسمت ماست که ما بهم نمیرسیم


خدایا...

         

           خدایا

 

           یک سال دیگه هم گذشت....مثل باد...

 

          این عمر است که میگذرد و همه ی ما نسبت به ان بی توجه هستیم...          پر از گناهم.... وتو ستاری ........... گناهانم بپوشان
          تو بی نیازی من نیازمند کرم تو ....          خدایا کمکم کن تا بد را از خوب تشخیص بدهم
          توانایی بده در راه تو قدم بردارم
          امید بده تا بنده تو حقیر تو احساس ناامیدی نکند
          تو عادل .. تو رحمان ... تو رحیم ...          و تو من ،این بنده حقیرت را به خویش بخوان
          تا همیشه سپا سگذار نعمتهای تو باشم
          دستهای نیازآلودم همیشه به سوی تو دراز است...

         

            دراین سال جدید .سالی به بزرگی" اهورا مزدا" و به پایندگی "کوروش" و  

 

            به پاکی "زرتشت"از تو خواهانم..

         

           خدایا صدایم را بشنو ...


         اخرین اپ 87

کاش گفته بودی ...

حدس میزنم شبی مرا جواب می کنی و قصر کوچک دل مرا خراب می کنی...

سر قرار عاشقی همیشه دیر کردی ولی برای رفتنت عجب شتاب میکنی...

من از کنار پنجره تو را نگاه می کنم و تو به نام دیگری مرا خطاب می کنی...

به خاطره تو من همیشه با همه غریبه ام تو کمتر از هرغریبه ای مرا حساب می کنی ...

و کاش گفته بودی از همان نگاه اولت که بده من دوباره دوست انتخاب میکنی...

 


            دل شیشه ای...

 

دل شیشه ای...

      شیشه ای می شکند یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟  

      مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد  

      وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.شیشه ی پنجره را زود  

      شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،  

      عابری خنده کنان می آمد تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی  

      بر دل تنگم می شد اما امشب دیدم هیچ کس هیچ نگفت غصه ام  

      را نشنید.از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره 

      هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت  

      و نپرسید چرا ؟


دفتر خاطراتم...

دفتر خاطراتم چقدر می خوای بازو بسته بشی اسیرنوشته های این تن خسته بشی؟

دفترخاطراتم اومدم باهم بشینیموخاطراتوورق  

بزنیم یایه جورایی به درد دلم نمک بزنیم

دفترخاطراتم میبینی زندگی چه سخته واسه من 

 خاطره واسه تو یه عالم نوشته های تلخه

دفترخاطراتم وقتی میبینم یه کنجی افتادی خیلی  

ناراحت میشم به خودم نفرین میکنم که چرا آدم نمیشم؟

دفترخاطراتم متاسفم که برات نوشته های شاد نداشتم  

ولی میدونم ازصداقت چیزی برات کم نذاشتم

دفترخاطراتم متاسفم نمیتونم حرفای شاد بزنم تقصیر 

خودم نیست تقصیراین بغضه که نمی زاره حتی  یه ذره داد بزنم

دفترخاطراتم الان برات یه خبر شاد دارم... چیه تعجب کردی!! 

 نه تعجب نکن قراره تا چند روزه دیگه زیر خاک برم

...

 


                      شده گاهی...

شده گاهی...

خدایا؟!!

چرا این روزها اینقدر عجیب شده ام؟

شده گاهی لا به لای موها یت را پر کنی از گل مریم تا خدا یادت باشه؟

شده گاهی وسط تابستان هوس برف بازی کرده باشی؟

شده گاهی بخواهی مثل کلاس اولی ها کوله پشتی بندازی و مقنعه سفید  

سرت کنی؟

شده گاهی سه ساعت با فرمول های فیزیک حرف بزنی؟

شده گاهی از سکوت یه بچه هزار بار بغض کنی؟

شده گاهی دو ساعت به ماه نگاه کنی؟

شده گاهی برای یه بچه ی خوابیده رو پات درد و دل کنی؟

شده گاهی واسه ی شیطنت هات از خدا خجالت بکشی؟

شده گاهی بخوای دستای بابا تو بگیری تو دستات و ازش یه خا طر همه چیز  

تشکر کنی؟

شده گاهی حوصله خواننده ی وبلاگتو سر ببری با "شده گاهی"؟


                      یک فرشته کوچک زیبا...

یک فرشته کوچک زیبا...


در مطب دکتر به شدت به صدا در اومد.دکتر گفت در را شکستی!بیا تو.

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود 

 به طرف دکتر دوید.اقای دکتر.!مادرم!و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد...

التماس میکنم با من بیایید..مادرم خیلی مریض است.دکتر گفت: 

باید مادرت را اینجا بیاوری.من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.دختر گفت:

ولی دکتر .من نمی توانم.اگر شما نیایید او میمیرد.

و اشک از چشمانش سرازیر شد. 

دل دکتر به رحم امد و تصمیم گرفت همراه او برود.

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد.جایی که مادر بیمارش  

دررختخواب افتاده بود.دکترشروع کرد به معاینه و توانست با امپول و قرص تب 

 او راپایین بیاورد

ونجاتش دهد.او تمام شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علایم 

 بهبودی در او دیده شد.زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر 

 کاری که کرده بودتشکر کرد.

دکتر به او گفت :باید از دخترت تشکر کنی.اگر او نبود حتما" میمردی! 

 مادر با تعجب گفت:ولی دکتر.دختر من سه سال است که از دنیا رفته...

و به عکس با لای تختش اشاره کرد...پاهای دکتر ازدیدن عکس 

 روی دیوار سست شد.این همان دختر بود! یک فرشته کوچک زیبا...

  

                     قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست ...

قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست ...قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست

       مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
       روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
       یک جایی شبیه دل خودش ،
       کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، 
       کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
       دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
       خیابان ساکت بود ، 
       فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
       در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
       صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
       هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
       مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
       مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
       خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ، 
       اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
       مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
       معشوقه هم داشت ،فی ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
       به روزی فکر کرد که از فی خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
       گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فی، دست پر میام ...فی باز هم         

  خندیده بود ، 
       آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، 
       برایش خبر آوردند فی خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
       تصویر فی آمد توی ذهنش ، فی دیگر نمی خندید ،
       آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
       رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
       مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
       حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع 

 یک کاسبی ،
        پیغام داد به فی بگویند دارد برمیگردد یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش  

نمی رسید ،
        پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
        صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
           -
داداش سیگار داری؟
        سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
        نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فی می خندد ، خودش می خندد ، توی یک 

 خانه  یک اتاقه و گرم
       چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
         -
پولام .. پولاااام ،

       صدای مبهم دلسوزی می آمد ، 
         -
بیچاره ،
         -
پولات چقد بود ؟
         -
حواست کجاست عمو ؟
      پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد   

 کشید ،
      جای بخیه های روی کمرش سوخت ، 
      برگشت شهر ، یک هفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
      بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
      دل برید ، 
      با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
         ...
       -
پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...چشمهاشو باز کرد ،
     صبح شده بود ،
     تنش خشک شده بود ،
     خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
     در بانک باز شد ،
     حال پا شدن نداشت ،
     آدم ها می آمدند و می رفتند ،
      -
داداش آتیش داری؟
     صدا آشنا بود ، برگشت ،
     خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
     چشم ها قلاب شد به هم ،
     فرصت فکر کردن نداشت ،
     با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
      -
آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...جوان شناختش ، 
      -
ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، 

 درست  جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....افتاد روی زمین ،
    جوان دزد فرار کرد ،
      -
آییی یی یییییی
     مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، 
     دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
       -
بگیریتش .. پو . ل .. ام
     صدایش ضعیف بود ،
     صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
       -
چاقو خورده ...
       -
برین کنار .. دس بهش نزنین
...
       -
گداس؟

       -
چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد چاقوی    

 خونی افتاده بود روی زمین ،
     سرش گیج رفت ،
     چشمهایش را بست و ... بست .نه تصویر فی را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
     همه جا تاریک بود ... تاریک .
       .........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه
:
       -
یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .همین ،

     هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
    نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فی چه شد مثل خط خطی روی کاغذ سیاه   

می ماند زندگی ،
    بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
    انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
    شاید فی هم مرده باشد ،
    شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
    کسی چه میداند ؟!کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
    زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
    قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .


تو رو، بیشتر از همیشه میخوام ... 

     میدونم گاهی بلور قلبتو میشکنه حرفام

    صبر تو به سر رسیده از من و سرگشتگی هام

    با گذشت به من نگاه کن ، تو که میبینی چه تنهام

    رو نگردون از من ای خوب ، اگه بدترین دنیام

    وقتی که دور میشم از تو ای هوای مهربونی

    غم رو تو چشات میبینم اما ای کاش که بدونی

    من ِ گمشده ، من ِ بد ، با همه سرگشتگی هام

    تو رو از همیشه بیشتر ، بیشتر از همیشه میخوام ... 

 

 

                                                                               الهام

        

روش های ازدواج ازگذشته تاکنون

یه سلام گرم وصمیمی به شمایی که هم اکنون بیننده ی وب ماهستید. 

 

لطفا بانظراتتون مارو راهنمایی کنید.

 

سنت ازدواج از گذشته تا کنون

یک هفته پس از خلقت آدم:
چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشکلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت.

پانصد سال پس از خلقت آدم:
با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار طرف.بلند داد می زنی:هاکومبازانومبا(یعنی من موقع زنمه)
بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی کروکدیل شکار کنی؟خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟بعد عروس خانم که اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی که از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت.

دو هزار و پانصد سال بعد از خلقت آدم:

انسان تازه کشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می کنی با دیدن یه دختر متوجه میشی که باید ازدواج کنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند:جز خوت که اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می کنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟
بعد عروس خانم با کوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینکه نشون بدی خیلی هول شدید تمام کوزه رو روی سرتون خالی می کنید.

ده سال قبل:
شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید که باید ازدواج کنید و از مادرتان می خواهید که دختری را برایتان انتخاب کند.در اینجا اصلا نیازی نیست که شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه کافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون کماکان پا بر جاست.

هم اکنون:

به دلیل پیشرفت تکنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از"ام اس ان" یا "آی سی کیو"هم می توانید استفاده کنید ولی انها آیکنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یک روم شلوغ رفته هر اسمی که به نظرتان زیباست "اد" می کنید و با استفاده از آیکنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده که نسخه جدید دارای امکانات ازدواج و زندگی مشترک نیز باشد!! 

 

 

                                                                                              الهام

طنز

  آخرین کلمات

 

آخرین کلمات یک برقکار : خوب حالا روشنش کن...
آخرین کلمات یک انسان عصر حجر: فکر میکنی توی این غار چیه؟
آخرین کلمات یک بندباز: نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره...
آخرین کلمات یک بیمار: مطمئنید که این آمپول بی خطره؟
آخرین کلمات یک پزشک: راستش تشخیص اولیه‌ام صحیح نبود. بیماریتون لاعلاجه...
آخرین کلمات یک پلیس: شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره...
آخرین کلمات یک پیشخدمت رستوران: باب میلتون بود؟
آخرین کلمات یک جلاد: ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد...
آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون: این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...
آخرین کلمات یک چترباز: پس چترم کو؟
آخرین کلمات یک خبرنگار: بله، سیل داره به طرفمون میاد...
آخرین کلمات یک خلبان: ببینم چرخها باز شدند یا نه؟
آخرین کلمات یک خون‌آشام: نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع میکنه!
آخرین کلمات یک داور فوتبال: نخیر آفساید نبود!
آخرین کلمات یک دربان: مگه از روی نعش من رد بشی...
آخرین کلمات یک دوچرخه‌سوار: نخیر تقدم با منه!
آخرین کلمات یک دیوانه: من یه پرنده‌ام!
آخرین کلمات یک سرنشین اتوموبیل: برو سمت راست راه بازه...
آخرین کلمات یک شکارچی: مامانت کجاست کوچولو؟.
آخرین کلمات یک غواص: نه این طرفها کوسه وجود نداره...
آخرین کلمات یک فضانورد: برای یک ربع دیگه هوا دارم...
آخرین کلمات یک قصاب: اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم...
آخرین کلمات یک قهرمان: کمک نمیخوام، همه‌اش سه نفرند...
آخرین کلمات یک قهرمان اتوموبیلرانی: مکانیک یادش رفته ترمز ماشین رو درست کنه!
آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی: قضیه روشنه، قاتل شما هستید!
آخرین کلمات یک کامپیوتر: هارددیسک پاک شده است...
آخرین کلمات یک کوهنورد: سر طناب رو محکم بگیری ها...
آخرین کلمات یک گروگان: من که میدونم تو عرضهء شلیک کردن نداری...
آخرین کلمات یک گیتاریست: یه خرده ولوم بده...
آخرین کلمات یک مادر: بالأخره سی‌دی‌هات رو مرتب کردم...
آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه: این آزمایش کاملاً بیخطره...
آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه...
آخرین کلمات یک متخصص کامپیوتر: معلومه که ازش بک‌آپ گرفتم!
آخرین کلمات یک معلم رانندگی: نگه دار! چراغ قرمزه!
آخرین کلمات یک ملوان: من چه میدونستم که باید شنا بلد باشم؟
آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم...
آخرین کلمات یک نارنجک‌انداز: گفتی تا چند بشمرم؟ 

 

                                                                                    الهام

عکس های دیدنی

 دختر شر 

 

 

من هم عاشق قورباغه هستم ولی نه تااین حد!!!آفریقا با وجود عدم بارش برف مراسم ارزشمند و بی نظیر کریسمس را حفظ می کند 

 

 

 

ماشا ... به این اعتمادبه نفس! 

 

آفریقا بدون برف هم کریسمس رو برپا می کنه 

 

یه گوش در و یه گوش دروازه 

 

 

تصویریه مثل معروف ((یه گوش در و یه گوش دروازه))  

 

 چقدر خوب شسته! 

 

 

حالا ماه شدی! 

 

 

وقتی آدم برفی تنها میشه 

 

 

چیزی به بهارنمونده 

 

آخرین آدم برفی   

 

این دیگه ته مونده هاشه! 

 

خطای دید 

 

خطای دید 

 

خطای دید

 

بازهم خطای دید 

 

بیا از غذای ما بخور  

 

فکرمی کنی غذاشون چیه؟ 

 

 

  

 

سلام .به وبمون خوش اومدی!

سلام دوستای گلم .امیدوارم خوشتون اومده باشه. امابدون نظربیرون نرو.

                                                                                                          الهام

۶اشتباه درازدواج

حواست رو جع کن!!

1- ازدواج به دلیل دوری از خانواده و پدر و مادر:

 

وقتی وضعیت در خانه‌ی پدری، شوم و اندوه‌بار باشد، ازدواج یک راه گریز محسوب می‌شود.

تعجبی ندارد که خیلی‌ها این راه گریز را انتخاب می‌کنند؛ اما به‌طور معمول، این مسیری است که شما را از چاله درآورده و به چاه می‌اندازد.

یکی دو سال دیگر در خانه‌ی پدر و مادر ماندن، بهتر از آن است که با نخستین پیشنهاد ازدواج، تن به تاهل دهید، چون آن‌وقت ممکن است شریک زندگی‌تان تا آخر عمر سبب رنجش و آزار شما گردد.

 

2-  ازدواج به دلیل نگرش یک جانبه‌ی پدر و مادر شما به شخص مورد نظر:

 

البته جای تعجب دارد که پدر و مادر شما به‌طور واقعی، همسر آینده‌ی شما را دوست بدارند؛ اما دوست داشتن این فرد از سوی آنان، دلیل کافی برای مدنظر قرار دادن ازدواج با آن فرد نیست. سال‌های آینده، زمانی که (بعد از 120 سال ) از میان شما رفتند، شما کماکان باید اسیر فرد رویاهای آنان باشید؛ فردی که شاید مرد یا زن رویاهای شما نباشد.

 

3- ازدواج فقط به دلیل پول و ثروت:

 

اگر شما شیفته‌ی فردی هستید که ثروتمند است و فقط به همین دلیل حاضرید با او ازدواج کنید و به دیگر ابعاد توجه نمی‌کنید، این ملاک مناسبی نمی‌باشد.

ایده‌ی ازدواج کردن با یک فرد، بدون توجه به احساس و عاطفه‌ی قلبی و فقط از روی نگاه مادی گرایانه، به‌طور یقین، عقلانی نیست و اشتباه می‌باشد.

 

4- ازدواج به دلیل ترحم و دل‌سوزی به یک فرد:

 

گاهی انگیزه‌ی فرد برای ازدواج، نجات دادن شخص مقابل از تنهایی، فشارهای زندگی، مشکل‌های اقتصادی و اجتماعی و دلیل‌های دیگر است.

 برای نمونه، دختری که به پسری وابستگی شدید دارد، مسوولیت زندگی او از جمله کار، مسکن و مسائل مادی را می‌پذیرد. چنین انگیزه‌هایی بعد از مدتی کوتاه، رو به خاموشی می‌رود و در نهایت، زندگی مشترک را با بحران مواجه می‌سازد.

 

5- ازدواج به دلیل خو گرفتن به ارتباط در طی زمان طولانی:

 

هنگامی که دو نفر پس از آشنایی، تصمیم به ازدواج با یکدیگر می‌گیرند، اشکالی ندارد؛ اما موقعی اجبار به دلیل «عادت محض» خطرناک می‌شود که دو نفر که با هم ازدواج کرده‌اند و بعد، از یکدیگر طلاق گرفته و به هم عادت کرده‌اند، تصمیم بگیرند دوباره شانس خود را امتحان کنند؛ مطمئن باشید هرگاه بار نخست، کارساز نبوده باشد، بار دوم نیز، کارساز نخواهد بود.

 

6- فردی که برای رسیدن به شما از همسرش جدا می‌شود:

 

به‌طور معمول، این‌گونه ازدواج‌ها، زیاد دوام نخواهد آورد و پایه‌ای برای یک رابطه‌ی درازمدت نخواهد بود. فردی که به خاطر شخصی حاضر است به همسر یا نامزد خود خیانت کند، به‌طور مسلم رابطه‌ی آنان، استحکامی نخواهد داشت؛ زیرا کسی که توسط شما به فرد دیگری خیانت کرده، روزی نیز به خود شما خیانت خواهد کرد. 

 

                                                                                        الهام